To improve



هیچ وقت به خودتون نیاید ، بعضی مواقع درد میکشید.
یه لحظه به خودم اومدم ، دیدم هیچکسی رو ندارم که باهاش در مورد یادگیری ماشین و یا نقش هوش مصنوعی و مغز مصنوعی در آینده صحبت کنم.
همینطور لیست کانتکت هارو بالا پایین میکردم تا یکی رو پیدا کنم و باهاش در این مورد حرف بزنم.
اما انگار تنهام . 
حالا خوب شد حالا یه لحظه به خودم اومده بودم
اگر بیشتر به خودم میومدم که تا مرز جنون پیش میرفتم .

امروز داخل بوفه مدرسه ، بعد از زیاده روی یه -سال دوازدهمی- در دخالت ، جر و بحثی رخ داد
که نتیجه ش یه سیلی توی گوش راست من بوده 
دنیای لحظه سیلی درونِ من :
(

 1- من همین الان میتونم ازش شکایت کنم و پولی که برای ثبت نام کلاس آلمانی نیاز داشتم دست پیدا کنم

 2- با توجه به نفرتی که ازش دارم میتونم ازش شکایت کنم پیش مدیر تا اخراج شه

 3- میتونم همین الان روش دست بلند کنم و تا جایی که میتونم کتکش بزنم تا دیگه جرأت دعوا کردن با کسی رو نداشته باشه

 )
پیش ناظم رفتم و گفتم میخوام ازش شکایت کنم ( پزشک قانونی ) و ناظم تمام سعیش رو کرد که من رو منصرف کنه از این کار

کسی که این کار رو کرده بود چند دفعه اومد توی کلاس و شروع به التماس کردن کرد و گفت : " من دوازده تا تعهد دارم ، لطفا یه راهی پیش روم بزار که تموم شه "
و من گفتم : " تو نیاز نیست کاری بکنی ، خودم پیگیری میکنم و تا تهش هم میرم "
چند دفعه سعی کرد پشیمون کنه من رو 

ولی سیلی بدی پیاده کرد روی صورتم ، از مدرسه یه راست رفتم مدارک رو برداشتم و رفتم کلانتری

شکایت نامه پر کردم و بعد رفتم پزشک قانونی ، فردا صبح ساعت هشت باید برم بیمارستان و دکتر نوار گوش بگیره ازم ، ممکنه گوشم آسیب دیده باشه

مامانم به کل خانواده همچین داستانی رو تعریف کرده و گفته که من کتک خوردم
من اهمیتی ندارم برام که بقیه چی فکر میکنن ولی از وقتی اومدم خونه مدام در حال تمسخر هستن
" یه مشت میخوابوندی تو صورتش سوسول "
"کتک خوردی ؟ ( همراه با خنده ) "

" فرار کردی پس ؟! "

کلی از این صحبت ها دیدم امروز
از همه !

با من کاری کردن که حتی حس میکنم این من بودم که کار اشتباهی کردم ، اینطور که معلومه باید حتما میزدمش !
ولی یه لحظه فکر کنید من میخواستم بزنمش
" شیشه های بوفه میشکست ، مجبور به پرداخت دیه میشدم ، بعد مدرسه جنگ قبایل کلاسی به وجود میومد ، من یک هفته اخراج میشدم ، نمره انظباتم کم میشد ، سال بعد نمیتونستم مدرسم رو عوض کنم "
با این حال من فکر میکنم بهترین کار رو انجام دادم ولی همه دارن خراب میکنن این حس رو ::)

ظهر داشتم به این فکر میکردم که پول ثبت نام کلاس زبان آلمانی رو از کجا جور کنم تا این که زد توی گوشم ، خیلی خوشحال شدم! 
الان میتونم اون پسره رو از مدرسه اخراج کنم 
فردا والدینش میان و من دارم میرم بیمارستان برای پزشک قانونی

و هنوز تمسخر :)
لعنت به همشون ، این زندگی منه
مگه آدم همیشه باید کتک بزنه تا برنده دعوا باشه؟
من اگر میزدمش از من عذر خواهی نمیکرد ، التماس نمیکرد، عصبی نمیشد و استرس نمیگرفت
" تدبیر بر شمشیر همیشه پیروزه "
از نظر بقیه من یه شکست خورده و یه ترسو ام
ولی لعنت به همشون :)
اهمیتی نداره
درسته حال منو خراب کردن الان
ولی دیگه مهم نیست برام


همه بچه ها امروز داشتن میگفتن " تو ک میتونستی ، میزدیش خب "
ولی خب تهش که چی؟
:)
چیکار باید میکردم؟
نظر شما چیه؟


شاید مسخره به نظر بیاد ولی میخوام از الان شروع کنم کتاب زندگینامم رو بنویسم که بعدا مشکلی به وجود نیاد 
حتی میخوام به خودم قول بدم که هیچ وقت دست به قلم گذشته نبرم ، تا وقتی خواننده متن ، چند سال دیگه میخونش متوجه فقر درون من بشه تا به خودش امیدوار شه .


همین الان داشتم با لپ تاپ کار میکردم تدی رو با یه دستم گرفته بودم لب پنجره که یکهو کیسی پرید رو میز ، کشوی میز رفت تو
لپ تاپ یهو ول شد رو هوا
کیسی افتاد رو زمین
لپ تاپ رو  وقتی روی هوا داشت میفتاد زمین گرفتم ، فقط اگر یک ثانیه دیر تر گرفته بودمش الان نمیتونستم این پست رو بزارم و دنیای من تموم شده بود.
یه لحظه به خودم اومدم دیدم تدی هنوز تو دست راستمه
اصلا تو اون جریان متوجه حضور تدی نشدم
در صورتی که اگر یه لحظه غافل میشدم ممکن بود تدی برای همیشه تموم شه
چند ثانیه ( عه ) سختی بود .


خلقت و ساختار پیچیده ما انسان ها بسیار جالب توجه است. ما انسان ها تنها در لحظاتی احساس خوشبختی واقعی میکنیم که از یک واقعه دردناک به شرایط مطلوب میرسیم به طور مثال ما هر روز به مقدار قابل توجهی آب مینوشیم اما مزه واقعی آب را فقط هنگامی میتوانیم به درستی تشخیص بدهیم که دچار تشنگی شدید شده ایم. نمیدانم شاید این خصلت ها ریشه در شهر نشینی و زندگی های ماشینی ما داشته باشد.

تنها میتوانم به طور خلاصه اینگونه بیان کنم که :
این ریتم زندگیست که ما را به رقص وادار میکند اما هیچگاه نباید فراموش کنیم که انتخاب نوع رقص با ماست.

رقصی آرام و رمانتیک چیزی شبیه تانگو و یا رقصی دیوانه وار و در شرایطی غیر طبیعی؟



-ژول ورن


دیروز رفته بودم مدرسه (آره جمعه رفته بودم مدرسه ، جای تعجب نداره چون اینجا ایرانه ) ، زنگ تفریح بود
دیدم بچه ها جمع شدن دور یه سطل زباله و دارن میخندن 
یکی قمقمه (شده جمجمه ) پرت میکنه ، یکی آشغال هاشو پرت میکنه بعد یهو میرن عقب ، میان جلو
عجیب شد برام

رفتم نگاه کردم اول چیزی ندیدم ، یه موش فاضلابی اونجا بود
و بد ترین صحنه اونجا بود که دیدم موش میتونه به اندازه 80 سانت بپره بالا ولی سطل زباله یک متر بود حداقل

و در حالی که میپرید جیغ میکشید ، تاحالا جیغ زدن موش رو ندیده بودم
جیغ از طرف موش و خنده از طرف بچه ها

در حیاط مدرسه بسته بود پس مجبور بودم برای خارج کردن موش از مدرسه از جلوی دفتر مدیر و سالن مدرسه گذر کنم
زیر در حیاط مدرسه یه سری آهن جوش دادن که از همون اول هم فهمیدم برای موشه
ولی گفتم اگر قرار باشه موش رو توی مدرسه رها کنم بچه ها میدوون دنبالش و یه آسیبی بهش میزنن

به یکی از بچه ها اشاره کردم بیا ببریم سطل زباله رو بیرون اما سعی نکرد همکاری کنه ، شاید برای این بود که موش میپرید و چندشش میشد
خودم خیلی بیشتر از اون چندشم میشد ولی فقط برای این که زنده بمونه سعی کردم از دُمِ خیسِ کثیفش و اون قیافه وحشیش چشم پوشی کنم و فقط به فکر بیرون بردنش باشم.

سطل زباله رو گرفتم که از مدرسه ببرم بیرون دیدم چرخ داره ، خوشحال شدم .
شروع کردم به راه رفتن ، بچه ها شروع کردن به تمسخر ، " چت شده گودرزی ؟ " ، " اصلا به تو چه ربطی داره " ، " اگه ببریش نه من نه تو "


به سالن که رسیدم مدیر مدرسه از توی دوربینا متوجه شد دارم میبرم بیرون سطلو ، اومد بیرون گفت
"آقای گودرزی؟!( با صدای تو دماغی خوانده شود )" ( گودرزی = من ) گفتم یه موش توشه میخوام بچه ها نکشنش ، دارم میبرمش بیرون
دیدم رفت تو دفتر !
گفتم خوب شد که موافقت کرد

از هزارتوی مدرسه خارج شدم اما همراه با سطل
رسیدم دم جوب آب که ولش کنم یهو مدیره از تَه داد زد " آقای گودرزی همونجا ولش کن " ، گفتم دارم ولش میکنم
گفت " نه بزارش بیا " ، رفتم ببینم چی میگه .

گفتم چی شده ؟ یهو دیدم تلفنش رو گرفت دستش یه شماره گرفت 

+ جدیدوند بیا موشه رو گرفتم ( جدیدوند = مستخدم مدرسه )
- آقای امینی منظورت چیه؟ ( امینی = مدیر مدرسه )
+ ( لبخند )
- نمیخواید بکشیدش که؟
+ آقای گودرزی اون طاعون داره منتقل میکنه ، کلی بیماری منتقل میکنه
- ( داشتم با خودم فکر میکردم مگه قرن 17 عه الان ؟ ) طاعون دیگه الان وجود نداره
+ (لبخند ) آقای پاک ، بیا برو تو حافظ محیط زیست
- ما حق نداریم زندگی هیچ موجودی رو بگیریم اونم حق زندگی داره

این مکالمه ما کلی زمان برد و هر چی باهاش صحبت میکردم قبول نمیکرد که زندگیش رو ببخشه
با تهدید به داخل مدرسه هدایت شدم
یکی از دوستام اومد

+ اشتباه کردی از در بردیش بیرون ، مدیر فهمید

- میدونم ، فکر کردم اگر ولش کنم تو حیاط بچه ها میکشنش 


زنگ تفریح تموم شد ، من سعی کردم با مقداری بازیگری قضیه رو جمعش کنم 
با قیافه ناراحت داشتم میرفتم تو کلاس یهو مدیر منو دید

+ آقای گودرزی هنوز ناراحتی؟
- آره !
+ برو ولش کن

سریع دوییدم ولش کردم بره ، نمیخواستم نظرش عوض شه
موش بی پناه از ترس گوله شده بود و سریع سریع نفس میکشید ، خیلی دلم به حالش سوخت

وقتی برگشتم بهم گفت تو محیط زیست رو کثیف کردی
منم گفتم ممنون از لطفتون .

از یه طرف خوشحال شدم ، از یه طرف ناراحت

چون تونستم یه جورایی تعادل چرخه رو به هم بزنم ، اگر کشته میشد یه گربه ممکن بود سیر بشه
ولی تصور این که جدیدوند با کفش یا مگس کش اونو توی سطل داشت میزد برام آزار دهنده بود ، اون لحظه ای که قرار بود خونریزی کنه .

هر جور فکر میکنم یه عذاب وجدان دارم

چند سال پیش وقتی بچه تر بودم ، یه عنکبوت یه پشه رو شکار کرد ، من حس اسپایدر من بازیم گل کرد تار رو پاره کردم نجاتش دادم 
تا همین الان که اینجام عذاب وجدان ولم نمیکنه ، چون من چرخه زندگی اون عنکبوت رو ریختم به هم
از یه طرف این که میتونیم نجات بدیم و این کار رو نمیکنیم عذاب وجدان میده
از یه طرف این که نجات میدیم و عذاب وجدان میگیریم 

هووف .



روز اول زندگیم طوری شروع شد که انگار دکتر در گوشم گفت : " هر چیزی که بقیه میگن درسته و حرف تو غلط ، بترس از این که برای گفتن حرفت قیام کنی و از حرفت دفاع کنی ".

این حرف اصلا آویزه گوش من شده بود ، شاید برای شونزده سال و 240 روز .

کافی بود با یک نفر وارد بحث علمی شم ، عاشق بحث های علمی ام ولی وقتی شروع میشد عزا منو میگرفت .

حرفم رو کامل میزدم ( با وجود این که بهش تقریبا اعتماد داشتم ) و وقتی طرف مقابل شروع به حرف زدن میکرد با هر کلمش قفسه سینه من فشرده و فشرده تر میشد.

متوجه میشدم طرف مقابل داره یه تپق هایی میزنه ولی توی دلم به خودم میگفتم " های های متین ! داری چیکار میکنی؟ یادت باشه که نظر دیگران درسته و نظر تو غلط ".

این ترس من رو خیلی بدبین کرد به خیلی افراد ، تقریبا به هر کسی که نظری مخالف داشت .

بعد از یه مدت فهمیدم همه افراد دارن اینطوری میشن ، نظرشونو میگن و من بدون تحقیق میتونستم قبول کنم.

کاملا اشتباه بود !

چند شب پیش توی ی جمع خانوادگی بودم و بحث شد که معایب گیاهخواری چیه ( من گیاهخوارم و طبیعتاً دوست دارم از حقوق حیوانات دفاع کنم ) ، شروع کردیم به بحث کردن
با فردی که بحث میکردم دیدم داره از بی تجربگی من ( در رشته ای مثل تجربی ) سو استفاده میکنه و از کلمات قلمبه سلمبه استفاده میکنه تا من رو بترسونه.
ناخودآگاه داشت یه شگرد جنگی به کار میبرد ، بعد از کلی بحث داشتم شکست میخوردم

و همچنین این که دید خانواده داشت همینطور سیاه تر میشد نسبت به من

همه علیه من شده بودن و میگفتن گیاهخواری اشتباهه محضه و من در برابر همشون ایستادم و از گیاهخواری دفاع کردم

شاید برای اولین بار توی زندگیم پای حرفم تا آخرش وایسادم
نزاشتم نظرشون رو به من تحمیل کنن

در آخر این حس من بود که به من میگفت " تو برنده شدی .! "

---

دو سه روز پیش تو جمع خانواده ( درجه یک ) بودیم که بحث نسبیت انیشتین پیش اومد
من هیچ اطلاعی در موردش نداشتم ( تا الان ندارم )

فقط این که به من میگفتن زمان کش میاد من رو اذیت میکرد

این که توی یک لحظه زمان دو جور متفاوت میگذره آزار دهنده است
نمیتونم قبولش کنم
کلی هم در موردش تحقیق کردم اما تو کتم نمیره
حس میکنم زمان هیچ کاری به هیچ چیزی نداره و فقط داره کار خودشو انجام میده . " میگذره . "

نمیخوام وارد این بحث بشم
من سر حرفم ایستادم و گفتم " من نمیتونم قبول کنم که انیشتین درست بگه "

شاید احمقانه ترین چیزی بود که زبونم با رقصیدنش تولید کرده بود ، اون لحظه احساس کردم همه بی چون و چرا قبول کردن که انیشتین درست میگه و این یه اشتباه بود.

من واقعا خوشحالم که دارم متوجه میشم نظر من خیلی مهمه

" مخصوصا اگر براشون بایستم و بجنگم "
در اون صورته که میتونی موفق بشی

ترسیدن هیچ چیزی رو حل نمیکنه



موضوع برمیگرده به زمانی که پایه نهم رو تموم کردم

تابستون بود ، دنبال یه مدرسه میگشتیم برای اینکه ثبت نام کنیم.

رفتیم بهترین مدرسه منطقه ، صحبت کردیم .

بعد از اون به ترتیب به مدارس رده پایین تر رفتیم

تا جایی که رسیدیم به مدرسه الان من ، گفت و گوی من و مدیر اینطوری شروع شد:

+میتونیم بیایم داخل؟

-بفرمایید.

+اومدیم برای ثبت نام محمد ، ثبت نام به چه صورته؟

-کارنامشو ببینم . 

 ببین اینجارو ، ریاضی شدی 18.5

اینجا بخوای بیای نمیتونی مثل قبل درس بخونی ، اینجا همه درس میخونن

زبانت چطوره؟

+بد نیست زبانم

-میزنی شبکه خبر انگلیسی متوجه میشی کامل؟

+نه در این حد

-ببین ، اینجا همه اینطورین - اگر بخوای بیای اینجا باید خودتو قوی کنی

واقعیتش رو بگم خیلی قشنگ صحبت کرد و همیشه اونی برنده ست که خوب صحبت کنه

ما وقتی دیدیم این انقدر مدرسه ش قویه و همه چی تموم تصمیم گرفتیم قید مدارس دیگه رو بزنیم و همینجا اسمم رو بنویسیم

مدارس شروع شد .

انتظار داشتم یه سری نخبه کنارم نشسته باشن

متوجه شدم کنار افرادی نشستم که هیچی نمیفهمن ، یا بهتر بگم نمیخوان هیچی بفهمن .

معلم هارو که دیدم ، متوجه شدم اینا معلم نیستن و به هیچ وجه توان تدریس رو ندارن.

معلم ها همه با گام به گام درس میدادن ، که نکنه یه وقت اشتباه پای تخته بنویسن
اگر از گام به گام استفاده نمیکردن مطمعناً اشتباه حل میکردن - بدون رد خور.

 

رسیده بودیم به میانه سال ، میخواستم هر طوری که شده مدرسم رو عوض کنم

مدارس دولتی ثبت نام نمیکردن ، رفتم ی غیرانتفاهی - اون زمان میگفت 6 تومن میگیره

خیلی مبلغ زیادی بود - پشیمون شدم.

دوباره برگشتم به همون آشغالدونی - هر روز استرس داشتیم توی اون مدرسه

اگر یه درس افتاده داشته باشید موهاتونو از ته میزدن تو مدرسه - اگر کسی به شیوه تدریس معلم ها اعتراض میکرد کلا توی اون درس تجدیدش میکردن - حتی اگر بهترین بود توی کلاس توی اون درس - یه مدیر عوضی داشته باشید که همش بیاد سر کلاستون و بگه : "آقای فلانی ؟ شما دنبال کار گشتی؟ "

تو این دو سالی که اونجا بودم یک روز حتی نشد من بدون استرس زندگی کنم - نه تنها امیدوارم که زندگی خوبی نداشته باشه ، بلکه حتی اگر یک روز به عمرم مونده باشه کاری میکنم با اون آدم که پشیمون شه از به دنیا اومدنش.

رسیدم به آخر سال - من مونده بودم و سه تا درس افتاده .

اولین قسمتی که پیش میومد تمخسر اطرافیان بود - که از این مورد میگذریم چون اهمیتی نداره.

تابستون میرفتم مدرسه :) ، تجربه جالبی بود ولی من نباید تجربه ش میکردم

هیچکس یه دانش آموز با سه تا درس افتاده رو ثبت نام نمیکنه تو مدرسه ش .

به جایی رسیدم که از درس زده شدم - با خودم گفتم دیگه نمیخوام بخونم - فقط به خاطر رفتار بد مدیر مدرسه

برای سال یازدهم ، به خودم قول دادم هر طور که شده توی هر شرایطی ، معلم ها هر طور بودن ، مدیر هر کاری کرد من درس افتاده نداشته باشم

تونستم . ، کلاسی که از 31 نفر 2 نفر قبول شدن و یکیشون من بودم

داستان رو از تابستون سال 98 ادامه میدم :

رفتم کارنامه رو بگیرم - وقتی رسید دستم انگار از ارتفاع هزار متری پریده بودم تو تشت عسل

خیلی کیف داد - معدلم شده بود 16.95 ، اونم تو مدرسه ای که همه معلدل ها زیر 15 عه

برای من این معدل حکم 20 رو داشت ، تو شرایطی که من درس میخوندم و استرسی که تحمل میکردم

تصمیم گرفتم مدرسم رو عوض کنم - متوجه شدم برای ثبت نام یه مشکلی وجود داره

مشکل اینجاست که این 16.95 فقط برای من با ارزشه و به هر مدیری که میگم میخنده

گشتم مدرسه ای که بهترین بازخورد رو توی کنکور داشت رو پیدا کردم - همراه با پدر رفتیم اونجا

ناظم پرسید ، کدوم مدرسه بوده؟ پدر گفت قاصدی

تا این رو شنید حالت تهاجمی گرفت ، گفت ما هیچی جا نداریم ( معلوم بود دروغ میگه )

صحبتشون ادامه پیدا کرد تا جایی که حرف های پدرم داشت تبدیل به خواهش میشد
 +نمیشه یه کاری کنید بیاد اینجا ؟ 

  - نه عرض کردم ، جا نداریم - حالا باز میخواید من از کارنامه ش یه کپی میگیرم که توی شورا بررسی کنیمش

 + ممنون میشم

کپی گرفت از کارنامه م و گفت ده روز بعد بیاید برای پیگیری نتیجه ش

 

 

 

ده روز بعد : 

 

 

+ سلام ! اومدیم برای پیگیری ثبت نام

- اسمش چی بود ؟

+ محمد گودرزی 

- ( اولین بار بود توی نه روز گذشته که کارنامه رو دیده بود ) نه متاسفانه با این کارنامه موافقت نشده

هر چی صحبت کردیم طرف قبول نکرد که نکرد :)

حکم سرنوشت بد من امضا شد

 


حالم از اعتماد کزدن به هم میخوره

امشب ساعت ده و نیم رسیدم خونه میبینم تو ی قابلمه دیگه قیمه گذاشتن برام

وسط خوردن ی لحظه حس کردم تیکه گوشته

دراوردم میبینم گوشته

هر چی سعی کردم نتونستم استفراغ کنم

نه دیگه با خانوادم صحبت میکنم

نه کاریشون دارم از این به بعد

بقرآن قسم اگر من فقط ی تیکه نون بخورم تو این خونه از این به بعد

دوباره شروع میکنم گیاهخواری رو

اولین بار ۱۲ شهریور ۹۷ بود و الان

۲۴ مرداد ۹۸ نقطه شروع دوباره گیاهخواری

این سری از دست هیچ کسی دیگه غذا نمیگیرم

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها